به گزارش خبرنگار سینما صبا، فیلم «جنگل پرتقال» را ورای روایت و الگوهای بصریاش میتوان از منظری دیگر نگاه کرد. منظری که به قراردادهای نانوشته بین مخاطب و فیلم مربوط میشود. به نوعی حال و هوا -و یا موود سینمایی- که از دل خاطرات میآید. دریا، موسیقی، عشقهای دانشگاهی، شرم برآمده یک نگاه، جاده و عطر کلمات به اصطلاح روشنفکرانه.
«جنگل پرتقال» فیلم گذشته است. فیلم خاطرات محبوس و خاک خورده در دفترچه زمان. خاطراتی که همانند هنر در طول زمان دچار تحریف و خدشه نمیشوند. عشقبازی کاراکترها با زمان به شکلی ناخودآگاه ترفندی است که عنصر همذاتپنداری را به بار میآورد و همذاتپنداری در ساختارهای فیلمنامهنویسی معلول لذت است. از این رو آرمان خوانساریان در مانوری رمانتیک بر صحنه خاطرات رگ خواب مخاطب را بهدست میگیرد و او را به لحظههای دورِ زندگانیاش گسیل میدارد.
قصه فیلم «جنگل پرتقال» درباره معلم بد اخلاقی به نام علی بهاریان است برای حفظ شغل خود در تهران باید مدارک خود را تکمیل کند. او کارشناسیاش را از دانشگاه تنکابن گرفته. بنابراین علی بهاریان ملقب به سهراب بهاریان علیرغم میل باطنیاش به تنکابن میرود. مواجهه او با سرگذشتی که در این شهر داشته شبیه به یک محرکه یا یک اهرم اخلاق و رفتار معلم بدعنق را تحت تاثیر قرار میدهد. در این حین عشقی قدیمی از زیر خاکستر گُر میگیرد و بهاریان را دامنگیر میگیرد.
درونمایه «جنگل پرتغال» از منظر الیور شوته در سفر قهرمان خلاصه میشود. البته بسیاری به تئوری او خرده گرفته و آن را رد کردهاند. با این وجود وقتی به فیلم مینگریم و آن را با نظریه شوته قیاس میکنیم، تغییر و تحولات کاراکتر اصلی (سهراب بهاریان) از حضور چنین درونمایهای خبر میدهد. درونمایهای که در آن عشق هم درد است، هم درمان! درونمایهای که عاشق را برای همه عمر عاشق میداند. مثل فرهاد در فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» اما همه چیز در فیلم یزدانیان خلاصه نمیشود.
«جنگل پرتقال» یادآور چندین و چند عاشقانه هالیوودی در دهه نود میلادی است. رمانسهایی که در کش و قوس زمان و تلاطم روزگار، حلاوتی فراموش ناشدنی به یادگار میگذاشتند؛ از زوج دوستداشتنی تام هنکس و مگ رایان در «بیخواب در سیاتل» و «تو یک پیام داری» گرفته تا «تلخیهای واقعیت»، «پیش از طلوع»، «ده چیز تو که من ازشون بدم میاد»، «شهر فرشتگان» و جک نیکلسون در فیلم «بهتر از این نمیشه»، البته میتوان از «وقتی هری، سالی را ملاقات کرد» هم یاد کرد. تمام این آثار بر عشقی متمرکزند که در ابتدای امر برای مخاطب سخت و مشکل به نظر میرسد. چرا که شخصیتها با یکدیگر فاصله دارند. گاهی از لحاظ زمانی و مکانی گاهی هم هیچ منطق درستی در کار نیست اما سرنوشت و تقدیر آنها را از یکدیگر جدا کرده. به عنوان مثال در فیلم «شهر فرشتگان» نیکلاس کیج فرشتهای است که عاشق یک انسان شده! کیج روزی به درگاه خداوند دعا میکند و از او میخواهد که انسان شود. خدا نیز خواستهاش را اجابت میکند و…
جمله آثار نامبرده چنین چالشهایی دارند. اغلب آنها کاراکتر عاشق و معشوق با یکدیگر سر عناد دارند. دشمن هستند. تنفر زیادی نسبت به هم دارند. به همین سبب مخاطب رابطه میان دو کاراکتر را در یک فیلم رمانتیک ناکام میبیند. در صورتی که ناکامی در عشق انسان را به بلوغ میرساند، بلوغ باعث خودشناسی میشود. و خودشناسی، عشق عمیقتری به بار میآورد.
این مسیر دایرهوار حدیث نفس بسیاری از فیلمهای تاریخ سینما از جمله «جنگل پرتقال» بوده است. از این رو پس با پیشروی قصه و برخورد متعدد کاراکترها با هم، میزانسن به نگاه گره خورده آن دو به یکدیگر ختم میشود. در این حین گاهی سکوت، گاهی هم یک موسیقی با ریتم آرام نواخته شده و دوربین برای چند ثانیه -به احترام عشقی که به بار نشسته- ثابت میماند. البته حضور مخاطبی که لحظه را دریافته نیز شایان ذکر است. به قول راجر کاردینال در چنین مواقعی بیننده به شکلی آینهوار خود را در پرده نقرهای میبیند. او در این لحظه به ادراکی از خود میرسد. به نوعی از خودشناسی. در واقع مخاطب با کاراکتر اصلی همراه شده و همپای او خودش را درمییابد. فیلم «جنگل پرتقال» نیز به همین ترتیب بستری را برای علی بهاریان و مخاطب فیلم فراهم میکند تا عشق و خودشناسی در یک مرزبندی «نا»مشخص شکوفا شوند!
٭ محراب توکلی
There are no comments yet