رمان فلامک جنیدی با معرفی دقیق شخصیت اصلی و سبک زندگیاش آغاز میشود؛ زنی میانسال، منزوی و خیالپرداز که یکی از دندانهاش چرک کرده و او را موقتاً از غذاخوردن باز داشته. نویسنده سرِ دل و فرصت و بیهیچ شتابی تمام جزییات زندگی زن و احوال و افکارش را توصیف میکند، ولی با چنان مهارتی که خواننده بهراحتی خود را وسط زندگی زن تجسم میکند و همهچیز را میبیند. فضاسازی عالی و بینقص فلامک جنیدی در سراسر کتاب، یکدست و تمیز ادامه دارد. برای نمونه نگاه بکنید به فصل هفتم و حضور اتفاقی زن در منزل نادر و ملاقات با فرزان و طاطا. ببینید دالان باریک و تاریک خانه، اتاقها، آشپزخانه و محل نگهداری مادربزرگ چطور به وضوح در ذهنتان تصویر میشوند. با اینحال جنیدی از آغاز داستان به چیدن پازل آشفتهی زندگی زن مشغول میشود تا کمکم دلیل انزوای خودخواستهی او را دریابیم. با مرورِ گذشتههای دور و یادآوری آدمهای مرتبط با زن، بیحسّیِ او را نسبت به محیط پیرامون و اقوامش منطقی مییابیم. او حتا دلش نمیخواهد با کسی حرف بزند. دیگران به اندازهی کافی حرف میزنند؛گلاره از همه بیشتر. یکریز حرف میزند. زن نمیداند «چرا آدمها اینروزها اینجوری شدند؟». نمیداند «چه مرگشان است؟». در عوض، زن مدام در ذهنش پرسشهای بیپاسخی مطرح میکند. هرچند که گاهی با احتمالات پاسخ خود را میدهد اما نظریهپردازیهای او نه تنها کمکی به نجاتش از آن وضعیت بحرانی نمیکند،که گرهی مشکلاتش را کورتر میکند. پس او ریشهی وضعیت امروز خود و آشنایانش را در ژن نامطلوب میداند. زن معتقد است «شخصیت آدمها در کودکی شکل میگیرد … بچهها لابد بزرگترهایشان را میبینند که چهطور همدیگر را تکهپاره میکنند و یاد میگیرند. اسباببازی میترکانند و صبر میکنند تا زمانش برسد. زورشان هم به دیگران نرسد، خودشان را آشولاش میکنند. توی خانوادهشان همه دمار از روزگار خودشان درآورده بودند»، و انگار این مساله ارثیست و آیندگان را هم مبتلا میکند. شاید هم آنچه امروز بر سر او و خانوادهاش آماده، نتیجهی نفرینهای بیپایان طاطاست. مگر نه اینکه مادرش گفته بود «تو خونهای که نفرین کنن، نفرین برمیگرده به آدماش و عاقبت بهخیر نمیشن»؟ شاید از اینروست که تمام مردان خانوادهی او، زندگیهاشان را نیمهکاره رها میکنند و ناگهان غیبشان میزند. میروند دنبالِ خوشی خودشان یا سر از ینگهی دنیا درمیآورند و با خارجیها وصلت میکنند.
آسیبهای روحی شخصیت رمان «چرک»، او را تبدیل به زنی کرده که کار و سرگرمی خاصی ندارد جز پرداختن به وسواسهای رفتاری مثل شمردن اعداد در انجام هر کاری، یا راهرفتن بین سرامیکها، یا دستزدن به چارچوبِ در وقتی از اتاق رد میشود؛ وسواسهایی که روزبهروز بیشتر میشوند، ولی نمیتواند ترکشان بکند. همچنین زن از سالها پیش گرفتار کابوسی تکراریست که خواب خوش را از او گرفته و حالا در بیداری هم دست از سرش برنمیدارد. نگاه بکنید به فصل دوم، جایی که زن برای تدریس زبان انگلیسی به خانهی دختری شانزدهساله میرود اما گرفتار موقعیتی عجیب و وهمآور میشود. ناگهان دندان چرککردهاش خونریزی میکند. شیر ظرفشویی خراب است و بسته نمیشود. خانه را آب برمیدارد. به حمام میرود تا کمی پنبه پیدا بکند، ولی حمام هم غرق آب است! خود را به اتاقی دیگر میرساند و وقتی با فشار در آن را باز میکند، در تاریکی اتاق، پیرزن نیمهجانی را روی تخت میبیند که به نظر مُرده میرسد. از این لحظه تا پایان داستان،گاهی فضای داستان از رئال به سوررئال تغییر میکند. زن نمیداند چرا این اتفاقها میافتد و باید برای رهایی از آنها چه کرد. مثلاً وقتی گلاره سرزده وارد خانهی او میشود تا جشن تولد کسرا را آنجا برگزار بکند، در پایان جشن یکی از بچههای مهمان در خانه جا میماند یا کسی دنبالش نمیآید. شاید بچهی جاماندهیی که مدام سرش را به زمین و دیوار میکوبد، شبحی از کودکی زن است که برای رهایی از افکار پریشان و کابوسهای شبانه، سرش را به زمین و زمان میکوبد، یا پیرزن نیمهجان خانهی دختر شانزدهساله، تصویری از آیندهی خود اوست که بهزودی در تنهایی و تاریکی روی تخت خود میمیرد.
زن میانسال که همیشه در حال شمردن اعداد است، علاقهی غریبی به ساعتهای قدیمیِ گنجشکدار دارد.کوکوی پرندههای ساعت او را نگران میکنند؛ نگران گذشت زمان و حتا نگران پرندهی ساعت! لابد به همین خاطر است که در خانهی دختر، وقتی پرندهی ساعت از لانهاش بیرون میآید، زن او را از لانه بیرون میکِشد و با خود میبَرد. انگار سعی دارد زمان را متوقف بکند و تا ابد در پیلهی سکوت و تنهایی خود بماند. او در نامههای داییحسن به خالهبتول ـ که سالها دستنخورده و نخوانده مانده ـ نیز ردی از گذشته میجویَد، با آنکه از دستیابی به نامهها عاجز میمانَد و عاقبت تکتکشان همچون دانههای ریز برف از بلندای ساختمان نیمهکاره فرو میریزند تا او به این حقیقت پی ببرد که زمستان سردی در پیش است.
احمدرضا حجارزاده
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است